خانه ی دوست هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
| ||
|
«میآید، میآید.» به دریا نگاه میکند: «از اینسو میآید.» بر میگردد رو به جنگل: «یا از اینسو.» کلبهنشینان دور او حلقه زدهاند. «جهان از آمدنش روشن میشود. بلاها و آفتها از جهان رخت میبندند. بیمارها شفا مییابند. آرزوها برآورده میشوند. انسان رستگار میشود.» کلبهی ساخته از خیزان مرد رو به دریا است، در کنارش جنگل با درختان کهن و پشت سرش رشتههای بلند کوه. از کوه آمده است برای رهایی انسان. «میآید تا انسان را از وسوسههای جسم برهاند و به او آرامش دیرپای ببخشاید.» مردی است میانسال، کوچکجثه، با چشمهای آتشین و پیشانی بلند؛ دستهایش رو به دریا و جنگل اشاره دارد. «ندایش را میشنوید؟ نشانههای ظهورش را میبیند؟» دریا میغرد، جنگل غریو میکشد. صداهایی از هر دو سو میآید. مرد لبخند میزند و چشمهایش میدرخشد. «آمدنش نزدیک است.» برمیگردد رو به کلبهنشینان: «نشانههایش ظاهر میشود.» سر به آسمان بلند میکند: «آن گاه آسمان روشن میشود چون شعلهای در ظلمات، ستارهها نور افشان میشوند و زمین چراغان.» روزها و ماهها میآیند و میروند کلبهنشینان رازها و نیازهای خود را با او در میان میگذارند و از او پرستاری میکنند. مرد که سپیدهدمان رو به دریا و شبانگاهان رو به جنگل میایستد و اوراد خود را میخواند، با او همنوایی میکنند. «آیا دریا، آیا جنگل به ظهور رهانده شتابده، رهانده، انتظار ما را برآور، به ما آرامش و رهایی ده.» کلبهنشینان تکرار میکنند: «به ما آرامش و رهایی ده.» شبی مرد به خوابی عمیق فرو میرود و در خواب رهانده را میبیند که از دریا بیرون میآید. پیرمردی است بلندقامت و سفیدرو، اندامش از بخار و چشمهایش از زمرد و گیسوانش از مروارید. برمیگردد. رهاندهی دیگر از جنگل سر بر میآورد، پیری است خوشچهره با قامتی کوتاه، اندامش پوشیده از گل و گیاه، چشمهایش فیروزهای و گیسوانش سبزسبز... بیدار که میشود، سپیده زده. تنهاست کلبهنشینان همه در خوابند. دریا میغرد و جنگل غریو میکشد. در شگفت مانده است، رهاندهها دوگانهاند، آنچه که در گمان او نمیگنجد و او را آشفته میکند. شبهای بعد نیز رهاندهها در خواب بر او ظاهر میشوند، در شکل و شمایل انسانی؛ از دریا و جنگل به سوی او میآیند با دستهای باز، گویی او را به سوی خود میخوانند. مرد همچنان حیران است و راز دوگانگی را درنمییابد. لببسته است و خاموش مانده است. کلبهنشینان آن گاه به او میییوندند که زانو بر زمین زده و در خلسه فرورفته. تمامی روز در خلسه میماند. ماه که طلوع میکند، به خود میآید و مژده ظهور رهانده را میدهد. شادی بر دلها مینشیند. طبلها به صدا در میآید و رقص و پایکوبی آغاز میشود. موجها برهم میغلتند و بالا میآیند و میخروشند و هووهوی درختان بلند میشوند. ماه تمام است و ستارگان، درخشان. زنان و مردان در رقص و پایکوبی بر گرد مرد میچرخند. مرد ایستاده و حیران، به دریا و جنگل چشم دوخته. از جنگل، صداهای غریبی میآید و از دریا غرشهای ترسناک. مرد فریاد میزند: «زانو بر زمین بزنید ای گنهکاران، دست به استغاثه بردارید.» گروهی رو به دریا و گروه دیگر رو به جنگل زانو میزنند. توفانی درختها را برهم میکوبد، موجهای کوه پیکر دریا را آشفته، زمین و زمان تار شده. مرد دستی به سوی دریا و دست دیگر به سوی جنگل افراشته و اوراد خود را بلندبلند میخواند. موجها پیش میآیند و بر ساحل میکوبند. از میان آنها هیولایی با چشمهای درشت آتشین بر میخیزد. شاخههای درختان میشکافند و اژدهایی با دو بال و شش سر بیرون میآید و از دو سو، به جانب کلبهنشینان میآیند. مرد نظارهگر است، دستهایش همچنان به سوی آنان دراز است و لبهایش میجنبد و کلمهها و جملهها از دهانش بیرون میریزد. موجها پیش پای هیولا میدوند و کف میکنند. پارههای آتش تاریکی را میشکافند و زمین را میسوزانند. اژدها پیش میآید. هیاهوی جنگل و غرش دریا فضا را پر کرده. کلبهنشینان بر میخیزند و میگریزند. آن گاه که سر برمیگردانند و به پس و پشت خود مینگرند، نیمی از مرد به چنگال هیولاست و نیم دیگر بر دهان اژدها. آسمان سرخ شده و باران خون بر زمین جاری است. نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 فروردين 1391
] [ 12:45 ] [ amir ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |